همیشه آنچه که درباره من میدانی باور کن…نه آنچه که پشت سر من شنیدهای من همانم که دیدهای نه آنکه شنیدهای
جملهی دوم برای انرژی مثبت
کافیه هدف داشته باشی اون وقت دنیا ،به اختیارِ تو میچرخه تو یک حرکت کوچک کن گردش دومینو شروع میشه
جملهی سوم برای آرامش بیشتر
به افراد کمک کن حتی در زمانی که میدانی قدرت جبران ندارند
جملهی چهارم از جملات کوتاه انرژی مثبت
برای موفق شدن، باید همه چالشهایی که بر سر راهت هست را بپذیری نه فقط آنهایی را که دوست داری
جملهی پنجم برای انرژی مثبت
شما به آن چیزی میرسید که به آن باور دارید. جایگاهی که امروز دارید، ریشه در باوری دارد که داشتهاید
جملهی ششم از جملات کوتاه و آرامش دهنده
اگر میخواهید اتفاقات خوب در زندگی شما روی دهد باید همیشه حال خود را خوب نگه دارید. کائنات همیشه به حال شما و احساسات شما نگاه میکند حتی در مواقع سختی و مشکلات
جملهی هفتم انرژی مثبت در زندگی
آهسته حرکت کردن یا اشتباه کردن مهم نیست مهم این است که شما همیشه جلوتر از کسانی هستید که هرگز حرکت نمیکنند
جملهی هشتم از جملات کوتاه برای آرامش
اگر خوب زندگی کنی به حتم شاد نمیشوی… اما اگر شاد باشی قطعاً خوب زندگی خواهی کرد
جملهی نهم برای انرژی مثبت
از قانون بالُن استفاده کن ! هرچی که بدرد بخور نیستُ بریز دور تا اوج بگیری
جملهی دهم از جمله های انرژی مثبت
فردا روزیست که داشتههای امروزت را نداری. پس… امروز را زندگی کن. فردا حقیقت ندارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
☝️ ده داستان کوتاه و ترسناک جهان☝️
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داستان ۱
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۲
زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۳
زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۴
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۵
من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۶
هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۷
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت
"بابایی یکی رو تخت منه"
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۸
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۹
یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت
"منم شنیدم "
o*o*o*o*o*o*o*o
داستان ۱۰
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد
یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد
^^^^^*^^^^^
داداش طاها️
o*o*o*o*o*o*o*o
مارلون براندو: به من نگو اونا پشت سر من چى گفتن
به من بگو چرا اينقدر پيش تو راحت بودن كه درباره من حرف بزنن!؟
o*o*o*o*o*o*o*o
با تشکر از
sinohe t
بابت ارسال پست